panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

بازی شیطون بلا با غوره ها

دخملم این روزا خیلی شیطون شدی و همش دوست داری بخزی و بری و به همه چی دست بزنی... خیلی کنجکاوی میکنی گلم...قربون اون حس فضولیتتتتتتتتتتتت.... امروز عزیز جون غوره خریده بود و داشت اونا رو پاک میکرد...شما هم پیشش نشسته بودی و مشغول بازی با غوره های تو کاسه شدی...همش دستتو میکردی تو کاسه و چنگ میزدی تو غوره ها.... خیلی هم حال میکردی...مشتتو از غوره ها پر میکردی و نگاشون میکردی...تو مشتت پر از غوره بود...وقتیم ازت میگرفتیم گریه میکردی... آخرش هم کاسه غوره ها برگردوندی و همشو ریختی رو زمین....و زودی سرتو اووردی بالا و به عزیز نگاه کردی ببینی دعوات میکنه یا نه.... اینا عکساته...               &...
30 تير 1392

افطاری با خونواده زن دایی سارا

سلام عزیز دلم... دختر نازم عزیز جون برای امشب خونواده زن دایی سارا رو برای افطاری دعوت کرده...مهمون داریم... شما هم دوستت داره میاد پیشت... خواهر زاده زن دایی یه پسمل خوجله که 2 ماه و نیم از شما توچولوتره...امشب چند باری پیش هم نشستین و با تعجب به هم نگاه کردین و اولش شما خیلی براش ذوق میکردی و اون فقط نگات میکرد بعدش اون برای شما ذوق میکرد و شما فقط نگاش میکردی...                                                                              اس...
30 تير 1392

حرفهای یه مادر به فرزندش

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور ب اش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین ن...
28 تير 1392

پانیسا جان رویش اولین مرواریدت مبارک

دختر عزیزم اولین دندونت در اومد.....مبارکت باشه گلم....مبارکه...مبارکه....مبارکه...                                                                                            یه شب که از پارک اومده بودیم خیلی اتفاقی سر دندونتو دیدم که بیرون زده...دستامو شستم و مالیدم به لثه ات و تیزی دندون خوشگلتو حس کردم....مبارکت باشه عزیزترینم.... اواین دندون شما تو تاریخ 92/4/11 در اومد...یعنی وقتی تقریبا 6 ماه و 13 روز...
28 تير 1392

سرما خوردگیه مامان و دخمل

سلام عزیز دلم...گلم مامان بد جوری سرما خورده و شما هم متاستفانه از من گرفتی... فکر کنم آنفولانزا بود چون بدن درد هم داشتم... شما شب اول که تازه مریض شده بودم پیش من خوابیدی اما از شبای دیگه برای اینکه بیشتر از این مبتلا نشی رفتی برای 3شب پیش عزیز جونت خوابیدی...بنده خدا فکر کنم اذیتشم کردی...عزیز جون شما رو فقط برای شیر خوردن پیش من می اورد و بعدش میبردت پیش خودش...ازش به خاطر همه کمک هاش ممنونم....خیلی زیاد...تقدیم به مامانم: یه روز با عزیز جون و بابا جون هم من رفتم پیش دکتر و هم شما رو بردیم دکتر... دکتر بهت دارو داد...راستی وزنت 8300 و قدت 70 شده بود....آفرین عزیزم که خوب رشد کردی ولی عجیبه که در عرض 3 هفته قدت 5 سانت رشد کرده... ...
26 تير 1392

پانیسا و پارک رفتن هاش

پرنسسم دختر خوشگلم شما این روزا حسابی خوش میگذرونی و همش پارک میری... هم همه خونوادگی میریم هم شما با عزیز جون تنهایی رفتی هم با من و بابا رفتی...وقتی بچه های بزرگتر از خودتو میبینی خیلی ذوق میکنی و دست و پا میزنی و با صدای بلند آواز میخونی...ما هم همش شما رو می بریم قسمت بازی پارک تا بچه ها رو ببینی... بعضی وقتا هم سوار وسایل بازی میشی و حسابی حال میکنی واسه خودت... وقتی از پارک برمیگردیم خونه انقد خسته ای که سریع میخوابی...آخی جوجوی شیطونم... اینم عکس شما تو پارک پرواز که با مامان و بابا رفته بودی: ببین چه ذوقی میکنی... پانیسای خندون و شاد قبل از رفتن به پارک...                ...
26 تير 1392

روز به دنیا اومدن دختر گلم

سلام دختر عزیزم....این اولین متنیه که دارم برات مینویسم. من و بابایی بی صبرانه منتظر دیدنت بودیم...قرار بود بین 10-12 دی بریم بیمارستان ولی صبح روز 28 آذر ساعت 7.30 که بابا بیدار شد تا بره سر کار منم بیدار شدم...حس میکردم درد دارم...ولی چون دردام شدید نبود و قبلا هم چنین دردایی رو تجربه کرده بودم فکر نمیکردم جدی باشه...هی این دست اون دست شدم تا بالاخره ساعت 8 درست وقتی بابا میخواست از خونه بره بیرون صداش کردم و جریانو گفتم...اونم چون خونه مامانی بودیم به مامانی گفت و مامانی هم به خاله زهره زنگ زد و اونم به دکترم که دوستشه زنگ میزنه و دستور بستری شدنمو میگیره... خیلی ترسیده بودم و هیجان زده و خیلی خیلی شوکههههههههههه....سریع به عزیز ...
26 تير 1392

اولین حموم دختر نازم

سلام دختر نازم....مامان و بابا این روزا مشغول بردن تو به بهداشت و دکتر برای تشکیل پرونده ایم...عزیز جون با ما میاد و تو رو بغل میکنه...خدا رو شکر هیچ مشکلی نداری و حالت خوبه خوبه. مامان هم به لطف مسکن ها دیگه از دردهای بعد زایمان راحت شده و حالم کاملا خوب شده....دخترم صبح روز هفتم که میخواستم پوشکتو عوض کنم دیدم بند نافت افتادهههههههههههههههههههههههه.... مبارکت باشه عزیزم...                                          روز دهم بالاخره تصمیم گرفتیم برای اولین بار با عزیز جون ببریمت حموم.... آخه عزیزم تو خیلی ظریف و کوچولو بودی و همش ...
26 تير 1392