panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

اولین باری که پرنسس پانیسا پارک رفت

گل نازم امروز شما رو برای اولین باربردیم پارک...رفتیم پارک جنگلیه زارع ساری...وسیله بازیه خاصی نداره...اما یه تاپ داشت که خودم نشستم و شما رو بغل گرفتم و با هم تاپ بازی کردیم...خیلی خوشت اومده بود و ذوق میکردی... اینم عکس های اون روزه:   ...
25 تير 1392

تولد مامان با حضور گرم دخملم و بابا

سلااااااممممممممم عزیز دلم...امروز تولد مامانته.... امروز تولد مامان رو خونه مامانی جشن گرفتیم...خودمون بودیم...موقع فوت کردن شمع کیک هم فقط من و شما و بابا و مامانی با یاسمن(دختر دختر خاله بابا) بودیم...بقیه نبودن...شما هم میخواستی بری تو کیک و فضولی کنی...کادوی مامان رو هم همش میخوردی...فکر کنم کاغذ کادوش خیلی خوشمزه بود برات... اینم عکس شما تو تولد مامان:  راستی مامان امروز 27 سالش تموم شد...اما چون مامانی کیک و شمع رو برامون خریده بوده دقیقا نمیدونسته چه شمعی باید بگیره...خودتو ببین فکر کنم خیلی دلت میخواد شیرجه بری تو کیک...آره؟ حالا برات بگم از تصمیم ناگهانی که اون روز گرفتیم... خیلی وقت بود که میخواستم گوشتو سوراخ کنم.....
25 تير 1392

بیرون روی کوچولوم!

سلام عسل مامان...عزیزجون و بابا جون برای یه هفته اومدن ساری پیش ما...شما هم حسابی یه دل سیر با عزیز بازی کردی...همش با هم بازی میکردین و شما با صدای بلند قهقهه میزدی و ما رو هم با صدای خنده ات میخندوندی... و اما داستان این مریضیه شما...شما تقریبا یه ماه و یه هفته بیرون روی داشتی...وقتی برای اولین بار بردیمت دکتر خودت گفت که باید دارو بخوری و تا 5 روز هم اول شیر مامان رو که قند بیشتری داره نباید بخوری...همین کارو کردیم اما خوب نشدی...دوباره بردیمت که گفت تا یه هفته اصلا نباید شیر مامان رو بخوری و به جاش یه شیر خشک مخصوص بدون قند بخوری... از همون اول هم دادن شیر خشک به شما برام خیلی سخت بود...اما این بار مجبور بودم که بهت بدم تا خوب ...
25 تير 1392

عقد عمه

سلام خوشگلم....امروز روز عقد عمه ست... شما رو آماده کردم و با بابا داماد رو بردیم آرایشگاه و بعد به مامانی اینا ملحق شدیم تا با هم بریم محضر...اما شما درست لحظه های آخر یه کار خرابی کردی که نگووووو....بر عکس همیشه تا رو نافت کار خرابی کرده بودی بطوریکه حتی جوراب شلواریت هم کثیف شده بود با کمک مامانی هول هولکی عوضت کردیم و شستیمت و جوراب شلواریتم شستیم و بابا با سشوار و اتو به جونش افتاد تا خشکش کنه... و خودمونو به محضر رسوندیم... شما تو تموم مدتی که تو محضر بودیم خواب بودی تو بغل بابایی و اصلا هم بیدار نشدی...مامان هم تند تند از عروس و داماد عکس و فیلم میگرفت...اینم عکسشه:     بعد از محضر همه رفتیم رستور...
23 تير 1392

ایام نوروز

عسل مامان: این ایام نوروز با بودن در کنار عمه و بیرون رفتن با هم میگذره...ما با خانواده همسر آینده عمه یه شب رفتیم در بند که البته من نمیخواستم برم چون فکر میکردم ممکنه اذیت بشیم...همش هم برای تصمیم گیری مونده بودیم که چکار کنیم...از طرفی دوست داشتیم تو جمع باشیم از طرفی هم میترسیدیم شما اذیت بشی و به دنبال اون ما هم اذیت شیم و بقیه رو هم اذیت کنیم....بابایی هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بود... بالاخره چون شما تو ماشین خوابیدی ما هم تصمیم گرفتیم که بریم....اونجا که رسیدیم خیلی سرد بود واسه همین شما رو لای پتو تو کریر گذاشتیم و کمربندت رو هم بستیم و رفتیم بالا...همون اوایل کوه تو یه رستوران خوجل نشستیم...خدا رو شکر اونجا با اینکه سر ب...
23 تير 1392

فرودگاه و اومدن عمه

سلااااااااام عزیز دلم....امشب قراره عمه برسه ایران و شما برای اولین بار ببینیش... برای اینکه هم شما هم عمه برای بار اوله که دارین همو میبینین واسه همین به فکر بابایی رسید که یه تابلو درست کنیم و اسم عمه رو روش بنویسیم تا بتونین همو پیدا کنین... رو تابلو دست تازمون اسم عمه رو نوشتیم و زیرش نوشتیم عمه جونم...آدمای دیگه که تو فرودگاه منتظر اقوامشون بودن با دیدن شما توبغل من با اون تابلوت خندشون میگرفت و از این ابتکار خوششون میومد... این هم عکس شما با تابلوت:   خلاصه عمه جون با همسر آیندشون رسیدن ایران و شما رو دیدن و بغلتون کردن عزیزم... اما اون شب شما یه کمی خسته شده بودی و گریه میکردی.قبل ازرسیدن عمه برای شیر دادن و عوض ...
23 تير 1392

اینم یه جند تا عکس دیگه

ناناز مامان از حموم اومده...   پانیسای خوش تیپ در حال رفتن به اولین عروسی عمرش...     پانیسای همیشه تسلیم... پانیسا با دایی ایمان جونش...     پانیسا با کاپشن سر همیش... ...
23 تير 1392

دل درد های پانیسا کوچولو

سلام عزیزترینم....میخوام برات از درد دل هات بگم: الهی مامان قربون اون دل کوچولوت بشه که درد میگرفت... شما دقیقا از 12 روزگیت تا 2 ماه و 2 هفتگیت دل دردای شدید داشتی...نمیدونم چرا بعضی از نی نیا اینطوری میشن...بعضیا میگن به خاطر اینه که مامان نی نی  لبنیات میخوره و نباید بخوره بعضیای دیگه میگن مامان نی نی باید همه چی بخوره تا نی نی به همه چی عادت کنه.نمیدونم دکترم که به من گفته بود همه چی بخور. اولا که بهت شربت کولیکز میدادیم...یه کم خوب بود اما  کامل نه...بعد بهت شربت بایوگایا دادیم که توش باکتری های زنده مفید بود اونم خوبت نکرد.بعد بهت گریپ میکچر دادیم که بهتر از بقیه بهت میساخت.دکترا میگفتن باید دوره اش طی شه تا خ...
20 تير 1392

واکسن 2 ماهگی

سلام عزیز دل مامان...امروز من و عزیز جون و بابا جون شما رو بردیم بهداشت محله عزیز جون اینا (تهران) تا واکسن 2ماهگیتو بزنی...مامان هم وقتی بچه بود همین مرکز بهداشت میرفت و واکسن میزد...خوب یادمه اما اصلا گریه نمیکردم...دردم میگرفت اما تحمل میکردم...       خیلی شلوغ بود نمره گرفتیم و منتظر شدیم....گفتن چون شما اینجا پرونده نداری و مهمون هستی فقط برات واکسن میزنن اما بقیه کارارو نمیکنن دیگه.فقط واسه اینکه معلوم شه چقد باید بهت قطره استامینوفن بدم وزنت کردن....4600 بودی...خانمه تعجب کرد وقتی متوجه شد وزن تولدت 2400 بوده و الان 4600 هستی....گفت باید به زودی قطره آهنتو شروع کنم و گفت ماشالا خیلی خوب وزن گرفتی...آفرین د...
20 تير 1392

بابا و سرما خوردگیش

دخترم تو که به دنیا اومدی تو همون روزها بابایی سرمای بدی خورده بود اما به خاطر اینکه خدای نکرده تو کوچولو ازش نگیری هر موقع میرسید خونه ماسک میزد... همین اتفاق برای عزیز جون و باباجی و عمو آرمین هم افتاد...اونا هم هر موقع برای دیدن تو میومدن خونمون بابا یه ماسک بهشون میداد... اینم عکس تو و بابا با ماسکش:     ...
20 تير 1392