panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

واکسن 4 ماهگی و رفتن به عباس آباد

سلاااااااااااااااام آلوچه ی مامان: با بابایی شما رو بردیم بهداشت و واکسن 4 ماهگیتو زدی....بمیرم برات گریه هم کردی اما بابا سریع با سوئیچ ماشینش حواستو پرت کر..رشدت هم خوب بود و مشکلی نداشتی... عزیزم این روزا داری تلاش میکنی تا اجسام رو با دستات بگیری و این کارت خیلی خنده داره....مثل آدم آهنی هر 4 انگشتتو به هم میچسبونی و خیلی آروم به طرف اجسام میبری تا بگیریشون...خیلی خنده داره بعد از واکسنت اومدیم خونه و لباساتو کم کردم تا تب نکنی و از همون اول برات کمپرس آب سرد گذاشتم و قطره استامینوفن دادم....و شما هم گرفتی خوابیدی...این عکسته: دختر گلم خدا رو شکر این دفعه اصلا تب نکردی و حالت خوب خوب بود...برای همین تصمیم گرفتیم بریم مسافرت...ع...
26 تير 1392

برگشت به ساری و بودن با عمه جون پانیسا

عزیز دلم ما امسال به خاطر شما روز 13 به در رو ترجیح دادیم خونه باشیم و جایی نریم...14 هم وسیله هامونو جمع کردیم و بعد 2 ماه تهران موندن با بابایی رفتیم ساری....موقع  خداحافظی با عزیز جون و بابا جون و دایی ها گریه کردم امیدوارم این دوران سخت جدایی هم هر چه زودتر تموم شه و با بابایی برای همیشه بیایم تهران زندگی کنیم.... سخته...واقعا سخته امیدوارم تا قبل از اینکه شما بزرگ شی و عقلت به این چیزا برسه بیایم تهران...چون میدونم اون موقع برای شما هم سخت میشه...هم دوری از بابایی برات سخت میشه هم جدایی از عزیز جون اینا برات سخت میشه...همش نگرانم که از نظر روحی آسیب ببینی...خدایا از ته دلم دعا میکنم خودت حاجت منو بده...نمیخوام بچم هم همش تو دلش یه...
26 تير 1392

عکس های دخملیم

عزیزم شما وقتی که 4 ماه و 18 روزت بود تونستی غلت بزنی و از پشت به پهلو و از پهلو رو شکم بری...خودتو ببین چه ناز خوابیدی:                                               اینجا اولین باره که سوار روروئکت شدی...خیلی هم خوشحالی...ببین هنوز پاهات به زمین نرسیده: نمیدونم چرا اصلا دوست نداری رو شکم بذارمت... پانیسا در حال ذوق کردن و بازی کردن با آویز تختش که دایی نیما بهش عیدی داده...دست دایی اش درد نکنه                     &nb...
26 تير 1392

شروع غذای کمکی پرنسس پانیسا

سلام عشق کوچولوی مامان...ما برای شروع غذای کمکی نمیدونستیم دقیقا از کی میتونیم بهت غذا بدیم...یکی از دکترات میگفت از 4.5 ماهگی و یکی دیگه میگفت از 5 ماهگی...وقتی 4.5 ماهت شده بود تصمیم گرفتم به حرف دکتر اولیه گوش کنم و بهت فرنی بدم (اون موقع شما تازه بیرون روی گرفته بودی)... بار اول که فرنی رو درست کردم خونه مامانی اینا بودیم و یادم افتاد که باید شیر رو رقیق میکردم برای همین اون فرنی ای که پخته بودم رو خودم خوردم...بعدش برای بار دوم درست کردم که چون شیری که تو ظرف ریخته بودم خیلی کم بود همش تبخیر شد و چیزی نموند... بعدش برای بار سوم درست کردم که همه چیش میزون شد اما درست تو لحظه آخر وقتی هنوز سر گاز بود یکی از پشه های خونه ی مامانی اینا ا...
26 تير 1392

تولد یاسمن

عزیز دلم امروز میخوایم بریم تولد خواهرت(یاسمن).... قبلا کادوشو گرفتم...البته موقع خرید کادوش شما رو گذاشته بودیم پیش مامانی...خودم با بابایی رفته بودم یه کم خرید کنم...که شما گرسنه ات شده و شروع به گریه کردی...مامانی بهمون زنگ زد که زودتر بیایید خونه پانیسا داره بد جوری گریه میکنه...دیگه ما هم با عجله خودمونو رسوندیم خونه...خیلی گریه میکردی...سریع بهت شیر دادم...اما به جز گشنگی جاتو هم کثیف کرده بودیاااااا شیطون.... آماده شدیم و به شما هم یه پیرهن خوجل پوشوندیم و با دختر دایی بابا که خونمون بود(خاله شبنم) رفتیم تولد... اونجا همه از شما خوششون اومد و بغلت میکردن...شب خوبی بودی و خوش گذشت...شما هم خیلی ذوق میکردی و دوست داشتی نورهای رو ...
26 تير 1392

واکسن 6 ماهگی و اومدن به تهران

دخمل عزیزم سلام نانازم...شما امروز 92/3/28... 6 ماهت شددددد....مبارکت باشه گلم... امروز صبح با بابایی شما رو بردیم بهداشت محلمون برای واکسن...خدا رو شکر رشدت خوب بود و هیچ مشکلی نداشتی...واکسنتم زدیم...طبق معمول گریه کردی عزیزم...اما ما زود حواستو پرت کردیم تا دردت یادت بره...شمام زودی یادت رفت و به رومون خندیدی دخمل خوش خنده ی ما... بعدش اومدیم خونه و لباساتو کم کردم و کمپرس آب سرد رو پات گذاشتم که پات ورم نکنه...خدا رو شکر اصلا تب نکردی و حالت خوب خوب بود...برای همین تصمیم گرفتیم برنامه سفرمون به اراک رو کنسل نکنیم...آخه خاله مامان (خاله فرشته) داره از مکه میاد و دعوتمون کرده خونشون... فردای اون روزی که برات واکسن زدیم  بارو بن...
26 تير 1392

اولین مسافرت پرنسس پانیسا

عزیزترینه مامان امروز ظهر با خاله فرشته که دیشب از مکه رسیده تهران با دایی نیما و زن دایی سارا که تازه از شیراز رسیده(رفته بود مسافرت) با عزیز جون و بابا جون و من و شما و بابایی همه با هم رفتیم اراک... 4 ساعت بعد رسیدیم...همه فامیل اومده بودن استقبال خاله اما همه چون برای اولین بار بود که شما رو میدیدن بیشتر به شما توجه کردن.... اون شب رو بعد از یه استراحت رفتیم سالن شام بخوریم...شیلون خاله فرشته...  همه فامیل اومدن...خیلی ها رو مدت ها بود ندیده بودم...آخرین بار که اراک رفته بودیم 2سال پیش بود...بعدش من باردار شدم و استراحت مطلق...حالا که شما 6ماهه شدی فرصتی شد تا بریم اونجا و دیداری تازه کنیم... اون شب با د ختر دایی ها و دختر و پس...
26 تير 1392

عروسیه دختر عموی بابا

دختر گلم 2 روز بعد از اینکه از اراک برگشتیم تهران رفتیم عروسیه دختر عموی بابا.... یه شب قبل از عروسی حنابندون داشتن...از شام رفتیم...شما هم خیلی ذوق میکردی و دست و پا میزدی...اون شب من و بابا یه کمی رقصیدیم اما چون شما تو اتاق خواب بودی میترسیدیم بیدار شی و بترسی...برای همین اومدیم تا آخر مجلس پیش شما موندیم... فرداش عروسیشون بود...شما همون لباس عروسی رو پوشیدی که برای عروسیه عمه پوشیده بودی....من که خیلی عاشق این لباستم...خیلی باهاش ناز میشی به خدا...درست عین فرشته ها میشی دختر خوشگل و خوش خنده ام....                                       &nbs...
26 تير 1392

اولین روز مادر مامانه پانیسا

دخمل خوشگلم امسال اولین سالیه که مامان تو روز مادر واقعا مامان شده... امسال بابایی بهترین کادو رو بهم داد...یه گردنبند که 2تا پروانه داره...یه پروانه درشت که یه پروانه کوچیک بهش وصله مثل من و شما....مادر و فرزند مثل ما... الهی مامان فدات بشه...ازت ممنونم که منو مامان کردی...یه مامان عاشق...با وجود همه سختیا و شب بیداریا و استرس ها و مشکلات ریز و درشت و...مادر شدن شیرینه...به قول یکی از دوستام وقتی که مادر میشی اجازه میدی یه تیکه از قلبت برای همیشه بیرون بتپه... سخته خیلیم سخته...کلی موضوع برای نگرانی و استرس داره که روز به روز هم بیشتر و بزرگتر میشه اما خوب همینه دیگه...هر شیرینیه یه سختیم داره...اما این موهبت نصیب هر کسی نمیشه و من...
25 تير 1392

اولین سرما خوردگیه پانیسا کوچولو

سلام دختر نانازم...الهی مامان دورت بگرده که مریض شدی...سرما خوردی گلم فکر کنم رفتیم عباس آباد اونجا گرفتی...آخه عزیز هم مریض بود...خودش خیلی ناراحته و میگه که کاش نیومده بودین اما خوب کسی فکر نمیکرد شمام مریض شی...اول بردیمت دکتر خودت که فوق تخصص گوارش اطفال رو داره...اون برات آنتی بیوتیک تجویز کرد...تا 5 روز به زور خوردیش...آخه خیلی بد دارو میخوری...با هزار ترفند بهت میدادیم...با کمک یکی از دوستای بابایی(عمو سینا) که از شهسوار (شهر دانشجویی مامان) اومده... خیلی خنده دار بهت میده...یکی دیگه از دوستای بابا هم با خانمش(عمو ابوالفضل) از قم اومده...دوستای دوران سربازیه بابا تو مرزن آبادن....اون موقع من و بابایی هنوز عقد کرده هم بودیم... خ...
25 تير 1392