panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

دل درد های پانیسا کوچولو

1392/4/20 19:46
نویسنده : مامان نلیا
250 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترینم....میخوام برات از درد دل هات بگم:

الهی مامان قربون اون دل کوچولوت بشه که درد میگرفت...ماچ
شما دقیقا از 12 روزگیت تا 2 ماه و 2 هفتگیت دل دردای شدید داشتی...نمیدونم چرا بعضی از نی نیا اینطوری میشن...بعضیا میگن به خاطر اینه که مامان نی نی  لبنیات میخوره و نباید بخوره بعضیای دیگه میگن مامان نی نی باید همه چی بخوره تا نی نی به همه چی عادت کنه.نمیدونم دکترم که به من گفته بود همه چی بخور.


اولا که بهت شربت کولیکز میدادیم...یه کم خوب بود اما  کامل نه...بعد بهت شربت بایوگایا دادیم که توش باکتری های زنده مفید بود اونم خوبت نکرد.بعد بهت گریپ میکچر دادیم که بهتر از بقیه بهت میساخت.دکترا میگفتن باید دوره اش طی شه تا خوب شه...


اولش هر روز از ساعت 11 صبح تا 5 عصر گریه میکردی...اون موقع عزیز جون اینا خونمون بودن...تو بین منو عزیز جون پاس کاری میشدی...انقد راهت میبردیم و آروم بالا پایینت میکردیم تا بالاخره خوابت ببره...انقد خسته میشدی که بیهوش میوفتادی...عزیز جون از یه طرف و منم از یه طرف دیگه بیهوش میوفتادیم و میخوابیدیم...بعضی وقتا درست همون موقع ها مامانی میومد خونمون و از اینکه اون ساعت روز (5-6عصر) خوابیم تعجب میکرد... میگفت من اومدم تا بیداریه پانیسا رو ببینم اما این که همش خوابه...درست وقتی مامانی اینا میرفتن یعنی حدودای 10-11 تو تازه بیدار میشدی...


بعدش دل دردات به غروب و شب افتاد...از 7-8 شروع میشد و تا 3-4 صبح ادامه داشت...اون موقع بین و من و بابایی پاس کاری میشدی.اغلب من نمیتونستم آرومت کنم و بابایی با راه بردنت آرومت میکرد...برات با یه لحن لاتی شعر"اگه یادت بره که وعده با من داری وای وای وای"رو میخوند و ما هم بهتون میخندیدیم...خندهیا برات یه شعر من در اووردی رو میخوند:اته اته...اونه اونه...اینه اینه...خنده وای از وقتی که تو مهمونی باید جلوی همه این آهنگای خنده دارو برات میخوندیم... همه بهمون میخندیدن...


بعضی وقتا با ماشین میبردیمت بیرون اما تو تو ماشین هم همش گریه میکردی و آروم نمیشدی.... بعضی نصف شبا که خیلی بی تابی میکردی از تو اتاق میبردیمت تو هال چراغو روشن میکردیم و تلویزیونم روشن میکردیم و برات آهنگ adel  رو میذاشتیم...گاهی آروم میشدی گاهیم نه....تو اون لحظه ها نه شیر میخوردی نه میخوابیدی...آدم واقعا کلافه میشد و نمیدونست باید چکار کنه تا آروم شی و درد نکشی...بعضی وقتا انقد بابایی بالا پایینت میکرد که دستش درد میگرفت...

یه بار رفته بودیم خونه مامانی اینا...مامانی به منو بابا یه لیوان بزرگ آب پرتقال داد...اون روز تو از ساعت 6 عصر تا 2 نصفه شب یه ریز گریه کردی...انقد این دست اون دست شدی تا بالاخره مامانی خوابت کرد...ما نمیدونستیم پرتقال نفخ داره...خیلی چیزارو نمیخوردم تا اذیتت نکنه.... 


تهران که اومدیم کم کم خوب شدی....اولش از ساعت گریه کردنت کم شد و کم کم رسید به نیم ساعت... بعدش یه شب در میون شد...بعدش هم خوب شدی خدا رو شکرنیشخند

امیدوارم هیچ نی نی درد نکشه و توام دیگه درد نکشی گلکم...ماچ

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)