panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

واکسن 2 ماهگی

1392/4/20 17:58
نویسنده : مامان نلیا
389 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عزیز دل مامان...امروز من و عزیز جون و بابا جون شما رو بردیم بهداشت محله عزیز جون اینا (تهران) تا واکسن 2ماهگیتو بزنی...مامان هم وقتی بچه بود همین مرکز بهداشت میرفت و واکسن میزد...خوب یادمه اما اصلا گریه نمیکردم...دردم میگرفت اما تحمل میکردم... 
   
خیلی شلوغ بود نمره گرفتیم و منتظر شدیم....گفتن چون شما اینجا پرونده نداری و مهمون هستی فقط برات واکسن میزنن اما بقیه کارارو نمیکنن دیگه.فقط واسه اینکه معلوم شه چقد باید بهت قطره استامینوفن بدم وزنت کردن....4600 بودی...خانمه تعجب کرد وقتی متوجه شد وزن تولدت 2400 بوده و الان 4600 هستی....گفت باید به زودی قطره آهنتو شروع کنم و گفت ماشالا خیلی خوب وزن گرفتی...آفرین دخترم
وقتی برات واکسن زدن خیلی گریه کردی...دل مامان هم ریش شدنگران اما چاره ای نیست...باید بزنی دیگه...الهی قربون اون گریه های معصومانت بشه مامانت...
اما خیلی زود آروم شدی خدا رو شکر...وقتی اومدیم خونه لباساتو کم کردیم که تب نکنی...همون موقع یه دستمال کاغذی برداشتی و همونطوری که تو دستت بود خوابت برد...اینم عکسش:


از خواب که پا شدی یهو زدی زیر گریه....یه گریه خیلی سوزناکی کردیییییی....پاتو نگاه کردم دیدم یه کم ورم کرده...سریع کمپرس آب سرد گذاشتم روش...انقد بغلت کردم و بوست کردم که کم کم آروم شدی و خوابت برد...اما تو خواب هم چند باری هق هق کردی...خیلی دلم ریش شد...تا حالا اینطوری گریتو ندیده بودم عزیزم...الهی مامان دورت بگرده که اذیت شدی مامان....انقد دوست دارم عزیزم که میخوام همه دردات بخوره تو سر من گلم....عزیزترینم...عاشقتم به خدا...دربست
شب هم یه کم تب کردی تا صبح همش مراقبت بودم و تبتو چک میکردم که خیلی بالا نره...خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد....لبخند
 
 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)