panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

اینم یه جند تا عکس دیگه

ناناز مامان از حموم اومده...   پانیسای خوش تیپ در حال رفتن به اولین عروسی عمرش...     پانیسای همیشه تسلیم... پانیسا با دایی ایمان جونش...     پانیسا با کاپشن سر همیش... ...
23 تير 1392

دل درد های پانیسا کوچولو

سلام عزیزترینم....میخوام برات از درد دل هات بگم: الهی مامان قربون اون دل کوچولوت بشه که درد میگرفت... شما دقیقا از 12 روزگیت تا 2 ماه و 2 هفتگیت دل دردای شدید داشتی...نمیدونم چرا بعضی از نی نیا اینطوری میشن...بعضیا میگن به خاطر اینه که مامان نی نی  لبنیات میخوره و نباید بخوره بعضیای دیگه میگن مامان نی نی باید همه چی بخوره تا نی نی به همه چی عادت کنه.نمیدونم دکترم که به من گفته بود همه چی بخور. اولا که بهت شربت کولیکز میدادیم...یه کم خوب بود اما  کامل نه...بعد بهت شربت بایوگایا دادیم که توش باکتری های زنده مفید بود اونم خوبت نکرد.بعد بهت گریپ میکچر دادیم که بهتر از بقیه بهت میساخت.دکترا میگفتن باید دوره اش طی شه تا خ...
20 تير 1392

واکسن 2 ماهگی

سلام عزیز دل مامان...امروز من و عزیز جون و بابا جون شما رو بردیم بهداشت محله عزیز جون اینا (تهران) تا واکسن 2ماهگیتو بزنی...مامان هم وقتی بچه بود همین مرکز بهداشت میرفت و واکسن میزد...خوب یادمه اما اصلا گریه نمیکردم...دردم میگرفت اما تحمل میکردم...       خیلی شلوغ بود نمره گرفتیم و منتظر شدیم....گفتن چون شما اینجا پرونده نداری و مهمون هستی فقط برات واکسن میزنن اما بقیه کارارو نمیکنن دیگه.فقط واسه اینکه معلوم شه چقد باید بهت قطره استامینوفن بدم وزنت کردن....4600 بودی...خانمه تعجب کرد وقتی متوجه شد وزن تولدت 2400 بوده و الان 4600 هستی....گفت باید به زودی قطره آهنتو شروع کنم و گفت ماشالا خیلی خوب وزن گرفتی...آفرین د...
20 تير 1392

بابا و سرما خوردگیش

دخترم تو که به دنیا اومدی تو همون روزها بابایی سرمای بدی خورده بود اما به خاطر اینکه خدای نکرده تو کوچولو ازش نگیری هر موقع میرسید خونه ماسک میزد... همین اتفاق برای عزیز جون و باباجی و عمو آرمین هم افتاد...اونا هم هر موقع برای دیدن تو میومدن خونمون بابا یه ماسک بهشون میداد... اینم عکس تو و بابا با ماسکش:     ...
20 تير 1392

اولین شب یلدا با دختر نازمون

قبل از به دنیا اومدنت برای اینکه شب یلدا رو کجا باشیم و چکار کنیم برنامه چیدیم....ولی انگار تو هم قصد داشتی تو برنامه های ما باشی شیطون که زودتر اومدی... قرار شد شب یلدا همه بیان خونه ما....من زیاد سر حال نبودم...هم درد داشتم هم اینکه شیر نداشتم و توام حسابی گرسنه بودی...طوری که مجبور شدیم با قاشق یه کم بهت شیر خشک بدیم.اصلا طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم و پشتمو میکردم.یه جورایی از دست خودم عصبانی بودم...اما دقیقا 4 روز بعد از زایمان تونستم از شیر خودم تو رو تغذیه کنم و تا امروز که 6 ماه و 19 روزته همچنان از شیر مامان میخوری و من به خاطر این نعمت که خدا بهم داده شاکرم.. تو شب یلدا ما بیشتر تو اتاق بودیم و استراحت میکردیم...همون...
17 تير 1392