هیئت دیدن پانیسا کوچولو
نانازه مامان این روزای محرم من و شما با عزیز جون و دایی نیما و زن دایی سارا فقط یه شب رو بیرون رفتیم برای دیدن دسته های عزاداری...دوسته کوچولوت (آقا رهــــــــــــــــام) هم با مامان و باباش اومده بود ولی زیاد با هم بازی نمیکردین...هنوز رهام کوچولوه و بیشتر بچه های بزرگتر از خودش رو دوست داره شما هم همینطور برای بچه های بزرگتر بیشتر ذوق میکنی...وقتی دسته عزاداری داشت از جلومون رد میشد شما که هنوز مفهوم این چیزا رو درک نمیکنی با صدای طبل شروع کردی به نانای نای...
یه بارم وقتی مداح داشت موقع مداحی کردنش از پشت بلندگوش میگفت خداحافظ شما شروع کردی به بای بای کردن
خیــــــــــــــلی باحال بود
اون شب همش از بغل من میرفتی بغله عزیز جون و یهو هم دلت هوای منو میکرد و میومدی بغله من...همش تو رفت و اومد بینه ما بودیهم خودت خسته میشدی هم عزیز جون رو خیـــــــــــــلی خسته کردی...برای همین ما رفتیم تو ماشین تا شما بخوابی...ولی نمیخوابیدی تا اینکه دایی نیما برامون شام اوورد شما هم با اینکه خونه شامتو خورده بودی اما باز گرسنه ات شده بود و از غذای نذری که قیمه هم بود حسابی خوردی...قربونت بشم مامانی...
شب که اومدیم خونه با همون لباسای بیرون خوابیدی و منم برای اینکه خواب زده نشی لباساتو در نیاووردم...این عکسه اون شبه موهاتو ببین چه شکلی شده
2روز قبل تاسوعا عزیز جون نذرشو که مربوط به دایی نیما میشد ادا کرد...نذرش حنای حضرت قاسم بود که من براش درست کردم و تزئین کردم و دادم عزیز جون ببره تو مجلس زن عموی زن دایی سارا بین مردم پخش کنه...ولی من وشما نرفتیم چون شلوغ بوده و شما اذیت میشدی...این حنای تزئین شده ست:
و اینم همه حناها با شکلاته:
نذر عزیز جون قبول باشه ایشـــــــــــــالا...
یه روز قبل از تاسوعا بابا اومد تهران دنبالمون و روز تاسوعا صبح 3تایی برگشتیم ساری...
این دفعه شما کمتر از وقتای دیگه تو راه اذیت شدی چون کمتر تو کریر نشستی و بیشتر تو بغله من بودی و در حالی که رو پام نشسته بودی سرتو رو سینه من میذاشتی و میخوابیدی...خیلی وقتاش هم بیدار بودی و بیرون رو میدی ولی سرت رو سینه من بود...الــــــــــــــــــهی مامان قربون اون نازو ادات بشه دخمله لوسه مامان نلیا...
عاشق این طرز خوابیدنتــــــــــــــــــــــــــــــــم...خیــــــــــــــــــلی زیاد...خیلی بهم آرامش میده...فکر کنم شما هم این مدلی خوابیدن رو خیلی دوست داری چون اینطوری میتونی صدای قلب مامانت رو هم بشنوی و آروم شی...ازت انرژی میگیرم عشقم...دوست دارم عزیزم...خیـــــــــــــــلی خیلی زیاد...شیرین ترینم
وقتی رسیدیم ساری یه راست رفتیم خونه مامانی اینا...مامانی خیلی دلش برات تنگ شده بود...اومد جلو در حیاط و از تو ماشین شما رو بغل کرد و برد تو خونه...پانیسا و مامانی:
عموی بابا با خونواده اومدن ساری...شما هم از اینکه اومدی تو شلوغی خیلی هیجان زده شده بودی و تا شب ساعت 12 که رفتیم خونه خودمون نخوابیدی و همش بازی میکردی و از این بغل به اون بغل میرفتی و حسابی بهت خوش گذشت
فردا صبحش که روز عاشورا بود همه با هم رفتیم روستای سورک که اطراف ساریه...ناهار نذری خوردیم و برگشتیم...تو راهه برگشت شما سوار ماشین عمو بابا شدی که مامانی هم اونجا بود...مامانی هم برای اینکه شما بهونه منو نگیری کله مسیر رو باهات بازی کرده و بهت سینه زدن هم یاد داده...چند روز بعد دیدم داری خودت با خودت سینه میزنی...
الانم هر وقت بهت میگیم وای وای حسین وای شما زودی یه دستی یا دو دستی سینه میزنی...آفــــــــــــــرین دخمله باهوشــــــــــم...
بعدش همه رفتیم دریا...شما هم از جلوی در خونه مامانی اینا تو بغله من خوابیدی تــــــــــــا وقتی که دوباره برگشتیم خونه مامانی اینا و پیاده شدیم...حتی وقتیم که رسیدیم دریا خواب بودی و برای همین من و شما موندیم تو ماشین و بقیه پیاده شدن...منم از شیشه ماشین نگاشون میکردم...
فرداش که جمعه هم بود عمو اینا برگشتن تهران و فقط یکی از دختر عموهای بابا با همسرش موندن که با اونا و مامانی اینا ناهار رو برداشتیم رفتیم پارک جنگلی زارع...دیگه الان 2-3روزی میشه که اجازه دارم غذای سفره خودمون رو بهت بدم چون دیگه 11 ماهت کامل شده...شما هم از جوجه کباب ما حسابی خوردی...نوش جونت عزیزم...
اینم عکسای شما تو پارک جنگلی زارع:
عشقای مامان...پدر و دختر
عزیزم با منم عکس گرفتی ولی دوست ندارم عکسای خودمو اینجا بذارم...بعدا به خودت نشون میدم
بعد از پارک زارع هم رفتیم بام ساری ولی باز چون شما تو بغله مامانت خواب ناز بودی مامان پیاده نشدبعد هم برگشتیم خونه مامانی اینا...
اینم از خاطرات 3روز تعطیلی شما کوچولوه مامان و بابا...