panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

اومدن عزیز جون و بابا جون و خاله مامان

1392/6/20 13:03
نویسنده : مامان نلیا
414 بازدید
اشتراک گذاری

ســـــــــــــــــــــلام نانازه مامان...شیرین ترینم عزیز جون و بابا جون اومدن خونمون یه هفته بمونن....هوراااااااااا

من و شما آماده پشت پنجره منتظر رسیدن عزیز جون اینا بودیم...بالاخره رسیدن...وقتی رسیدن جلوی خونمون عزیز جون شما رو که دید دیگه بدون اینکه یه لحظه هم تامل کنه سریع اومد بالا و شما رو بعد 3 هفته بغل کرد...

شمام خیلی سریع عزیز جون رو یادت اومد و به روش خندیدی و شادی کردی براش...

تا نیم ساعت عزیز جون یه دقیقه هم شما رو رو زمین نذاشت...حتی انقد حواسش به شما پرت شده بود که یادش رفت با مامان روبوسی کنه...

پانیسا تو بغل عزیز جون:



بابا جون هم خیلی خیلی دلش برای شما تنگ شده بود و حسابی بغلت کرد...آخی 

نانازم عزیز جون و بابا جون از سفر مشهدشون برات دو تا گنجیشک اووردن که جیک جیک میکنن و تکون میخورن با یه کیف کوچولو خوجل...از دیدن این جوجوها خیلی ذوق کردی و خیلی دوسشون داری و باهاشون سرگرم میشی...دستشون درد نکنهماچ...وقتی جیک جیک میکنن میخندی و دست میزنی و با جیک جیک اونا نا نای میکنی....



پس فرداش هممون عصرونه رفتیم بیرون...ولی هوا خیلی گرم بود...

شنبه شب صدف(دختر خاله مامان) بهم زنگ زد و گفت که تو راه برگشت از مشهد اومدن ساری و دلشون برای شما قرتی خانم خیلی تنگ شده و میخوان بیان ببیننت...
فرداش میخواستن برن ولی مامان نگهشون داشت و 2-3روزی رو موندن...

یه شب همه با هم رفتیم کنار دریا...هوا خوب بود و عزیز جون پاهای شما رو گذاشت تو آب دریا...برای اولین بار بود که تو آب دریا میرفتی عزیــــــــــزم...




شمام خیلی خوشت اومده بود و برات تازگی داشت



فرداش هم همه از ناهار رفتیم کنار رودخونه...بازم هوا خیلی گرم و شرجی بود...ما هم برای اینکه خنک شیم همش پاهامون تو آب رودخونه بود...آب رودخونه خیلی سرد نبود شمام برای آب خیلی هیجان نشون میدادی برای همین عزیز جون دست و پاهاتو تو آب کرد تا حسابی بازی کنی...

دخملم ببین تو آب هم داری دست میزنی از خوشحالی...



خیلی خوشحالـــــــــــــــــــی نانازم...



قربونت بشــــــــــم که آبا رو ریختی رو سر و صورتت...



                                                   



 غروب هم قبل از اینکه پشه های خطرناک اونجا از راه برسن برگشتیم خونه...خیلی خوب و خوش گذشت...

شب هم بعد شام من و شما با بابا جون و صدف و سالار (دختر خاله و پسر خاله مامان) با عمو آرمین و آقا سینا (دوست عمو آرمین) و شبنم جون (دختر دایی بابا) رفتیم سفره خونه...شما تو ماشین خوابیدی ولی اونجا چون خیلی گرمت شده بود یه کم اذیت شدی و بیدار میشدی و به همه غریبی میکردی و میومدی بغل مامان....خوابت هم نمیبرد...تا بالاخره موقع برگشتن تو ماشین خوابیدی...

فردا صبحش خاله اینای مامان رفتن...و برای شب مامانی و باباجی و عمو آرمین و شبنم جون اومدن خونمون...مامانی چند روزی میشد که شما رو ندیده بود و خیلی دلش برای شما تنگ شده بود...نانازم مامانی براتون یه عینک دودیه بامزه خریده که خیلی هم بهت میاد...دستش درد نکنه...




پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)