panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

جشن عید فطر تو ساری

1392/6/7 20:01
نویسنده : مامان نلیا
179 بازدید
اشتراک گذاری

نانازم امسال به مناسبت عید فطر تو استادیوم ساری یه جشن خیلی بزرگ بر پا شد...مامان از چند روز پیش تبلیغاتشو دیده بود وبا بابا تصمیم گرفته بودیم ما هم بریم...اولش میترسیدیم جمعیت زیاد باشه و گیر کنیم...اما بعد قرار شد زودتر بریم تا به اومدن ملت برخورد نکنیم...

مثلا قرار بود زود بریم اما فقط تونستیم 20دقیقه زودتر برسیم...با مامانی و زن عمو بابا که اومدن ساری رفتیم...ما که رسیدیم اونجا هنوز خیلی مونده بود تا محوطه پر شه اما یه نیم ساعت بعد دیگه یه جای خالیم نبود...میگفتن حدود 40000 نفر اومده بودن....

اولش شما با اینکه خوابت هم میومد اما خیلی سرحال بودی...همش واسه خودت دست میزدی و شاد بودی...چند تا دختر پشت سر ما نشسته بودن از شما و دست زدنت خیلی خوششون اومده بود...همش باهات بازی میکردن...عکسم ازت گرفتن...عینک

منم عکس گرفتم..



                                                           



مراسم شروع شد...شما هم یه دم از بغل من خودتو مینداختی تو بغل مامانی و یه دم دیگه میومدی بغل من...خودتم مونده بودی چی میخوای...خندهخوابت میومد اما دوست داشتی بیدار بمونی و بازی کنی...آخرش درست چند دقیقه قبل از اومدن محسن یگانه(خواننده ای که به خاطرش اون همه جمعیت اومده بود اونجا) خوابیدی...اما هنوز خوابت سنگین نشده بود که ملت با اومدن محسن یگانه منفجر شدن و شمام خیلی ترسیدی و بیدار شدی و شروع به گریه کردی...

جام خیلی تنگ بود...بابا هم چسبیده بود به ما...شمام ترسیده بودی و بد جوری گریه میکردی و پاهاتو سیخ میکردی...خیلی کلافه شده بودم بابایی هم از جاش پا نمیشد تا یه کم جا برامون باز شه...ملت هم داشتن خودشونو خفه میکردن از بس جیغ میزدن...آخرش خودم پا شدم وایسادم تا آروم شدی و خوابیدی...

وقتی هم که مراسم تموم شد بابایی گفت بشینیم تا خلوت شه که لای دست و پا گیر نکنیم با بچه هم هستیم...20 دقیقه ای نشستیم..کم کم خلوت شد که پا شدیم و رفتیم...از در استادیوم که بیرون اومدیم اشتباهی دست چپ رفتیم در حالی که ماشینمون دست راست بود...برای همین مجبور شدیم تغییر مسیر بدیم و بر خلاف مسیر حرکت جمعیت بریم...وااااااااااااااااااااااااااااای داشتم خفه میشدم از لای اون جمعیت تو تاریکیه شب رد شم....یه جا گیر کرده بودیم...واقعا احساس میکردم دارم اکسیژن کم میارم و خفه میشم...مخصوصا اینکه شما هم به خاطر سروصدا بیدار شده بودی و گریه میکردی و پاهاتو سیخ میکردی...بمیرم برات...خیس عرق شده بودم...خدا رو شکر به خیر گذشت و ماشین رو پیدا کردیم و اومدیم خونه...وقتیم که رسیدیم خونه شما بیدار شدی...و بعد از یه بازی خوابیدی...

اگه گیر کردن لای جمعیت رو حذف کنیم شب خوبی بود...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)