اولین آتلیه پرنسس پانیسا
سلاااااااااااااااااام عسل مامان...
امروز من با بابا و عزیز جون شما رو بردیم آتلیه برای عکاسی...
یه عالمه لباس و گل سر و کفش و عروسک با خودمون برده بودیم...صبح اون روز شما رو ساعت 8.30 بیدار کردم و عزیز جون بهت صبحونه داد و باهات بازی کرد تا حسابی خسته شی...بعدش یه چرت خوابیدی تا برای عکاسی سرحال باشی...
اونجا که رسیدیم همه وسایلتو رو مبل چیدیم و شروع کردیم...تقریبا 16 بار لباس تنت کردیم و در اووردیم...خیلی هم هوای اونجا گرم بود...خیلی
شما هم اولش سر حال بودی اما بعد کم کم کلافه شدی...حسابی هم گرمت شده بود...موهات به هم چسبیده بود...دست هم بهش میزدیم بدت میومد و گریه میکردی...
انقد من و عزیز جون مخصوصا عزیز جون بالا و پایین پریدیم که از نفس افتادیم تا شما بخندی و بهونه گیری نکنی...خیس عرق شدیم...
برای عزیز جون :
آخرش درست وقتی که میخواستی با مامان و بابات عکس 3 نفره بگیری دیگه بریدی و تا بهت شیر دادم فوری خوابیدی...وقتمون تموم شده بود اما از شانس خوبمون چون بعد از ما مشتریه دیگه ای نبود گذاشتن تا شما یه ربعی بخوابی....بعد که بیدار شدی عکس آخرم گرفتیم و جمع کردیم و اومدیم خونه...ناهارو خوردیم و خوابیدیم...خسته شده بودیم از بس تلاش کردیم...
امیدوارم عکسات خوجل شن...درست مثل خودت...آماده که شد همه رو میذارم...