panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

مهمونی خونه خاله المیرا

1392/5/6 23:41
نویسنده : مامان نلیا
393 بازدید
اشتراک گذاری

دخمل گلم امروز عصر دوست مامان (خاله سپیده) برای اولین بار اومده بود دیدن شما نانازه مامان...لبخند

خیلی از دیدنت خوشحال شده بود و میگفت باورش نمیشه شما دخمل من باشی و من مامان شدم...

بعدش بابایی که دیروز رسیده تهران من و شما و خاله سپیده رو برد خونه یکی دیگه از دوستای مامان(خاله المیرا) که اتفاقا خاله المیرا هم یه دخمل داره که دو ماه و نیم از شما بزرگتره...اسمش آنیا ست و نی نیه زبل و با مزه ای بود...وقتی رسیدیم اونجا خیلی با تعجب به هم نگاه میکردین و کم کم با هم مشغول بازی شدین...

                                                            

ما هم با هم مشغول صحبت شدیم...ولی شما ووروجکا خیلی زود حوصلتون سر میرفت و غر میزدین...دوتاتونو گذاشتیم رو مبل و ازتون عکس گرفتیم...اما از بس ورجه وورجه میکردین نمیشد ازتون عکس گرفت...تو بیشتر عکسا شماها متحرکت بودین...منم یادم رفته بود دوربینو با خودم ببرم برای همین با گوشیم ازتون عکس گرفتم که خیلی هم کیفیتش خوب نشده...



 
 

جالب این بود که هر کاری آنیا میکرد اول شما با تعجب نگاش میکردی...بعد اداشو در میووردی...خنده 

گذاشتیمتون تو اتاق آنیا...شما رو سوار تاب آنیا کردیم و آنیا هم رو زمین بود دوتایی برای خودتون آواز میخوندین و بازی میکردین... 

پانیسا در حال تاب سواری با تاب آنیا خانم:

 

                                          

 


 

                                         
 وقتی داشتین تو هال با هم بازی میکردین آنیا یه سیب گلاب برداشت و مشغول خوردنش شد...خاله سپیده گفت منم به شما سیب بدم...اما من گفتم شما هنوز از این چیزا نمیخوری و دوباره مشغول صحبت شدیم که یهو برگشتم دیدم سیب آنیا رو از دستش گرفتی و داری گازش میزنی....قهقههخاله سپیده گفت این نباید از این چیزا بخوره؟خنده
چند دقیقه بعد آنیا سیبشو از شما پس گرفت و شما هم زدی زیر گریه...
انگار خیلی خوشت اومده بود...منم یکی دیگه بهت دادم اما راضی نشدی...همون سیب رو میخواستی...خنده

همینطور که داشتم با خاله هات صحبت میکردم دیدم آنیا خانم پستونک شما رو که به لباست وصل کرده بودم رو برداشته و گذاشته تو دهن خودش و میخواد بره اون طرف اما بند پستونک شما نمیذاره بره...اونم داشت زور میزد و تلاش میکرد که بره...

یه بارم که شما تو بغل مامان بودی دیدم که داری پستونکتو میذاری تو دهن آنیا...آنیا هم دهنشو باز کرده و میخواد که پستونکتو بخوره...قهقهه

این شیرین کاری هاتون خیلی خنده دار بود....الهی مامان فدات بشه...

آخراش دیگه خیلی خسته شده بودی و نق نق میکردی...بردمت تو اتاق تا بخوابی...قربونت بشم انقد خسته شده بودی که فوری چشات بسته شد و خوابت برد...بابا که اومد دنبالمون شما تازه خوابیده بودی و تا خونه خوابیدی...قربونت بشم...

درسته که شما 2تا ووروجکا خیلی شیطونی کردین اما بازم خوب بود و خوش گذشت...عینک

ایشالا دفعه های بعد هم که تهران اومدیم میبرمت دوستتو ببینی عزیزم....دوست دارم عشقم...قلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)