panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

از شیر گرفتنه پانیسا خانمی

دخترم ما بالاخره شما رو از شیر گرفتیم.چون خیلی به شیر خوردن عادت کرده بودی و بخاطره اینکه بتونی شیر بخوری غذاتو پس میزدی و فقط شیر میخواستی..گاهی شبا شام نمیخوردی اونوقت تا صبح هی شیر میخوردی...از خواب و خوراک افتاده بودی... منم با دکترت و همینطور با مشاورت مشورت کردم.اونا میگفتن حداکثر تا 18 ماهگی میتونی بهش شیر بدی اما اگه الان شرایطشو داری اشکالی نداره اگه 3ماه زودتر اقدام کنی...  برای اینکار به کمکه یکی از مامان بزرگا احتیاج داشتیم.عزیز جون که تهران بود و به دلایلی برخلافه میلش نمیتونست بهمون کمک کنه.مامانی هم که میخواست به یه سفره طولانی بره برای همین من تصمیم گرفتم تا قبل از سفره مامانی ازشون کمک بگیرم و این پروسه رو با کمکه ه...
3 ارديبهشت 1393

عکسای قبل از عید 93

پانیسای مامان اینا چند تا عکس متفرقه ست از قبل نوروزه 93 از شما گل دختره مامان شیطون بلای مامان دی جی شده... پانیسا تو بغله بابا حمید جون جونی در حاله خوردنه پرتقال...هم پانیسا کوچولو و هم بابا حمید جون  و هم مامان نلیا عاشقه این باهم بودنن بچه های دهه 90 ایه پیشترفته پانیسا تو شامه مکه ایی خاله بابا امین پانیسا و بابا امینش معتاده پستونکککککککککککککک                                                          معصومه من با اون ن...
2 ارديبهشت 1393

چاذر بازی و استخره بادی و مبل بادی پانیسا کوچولو

سلاااااااااااااااااااام دخمله مامان... عزیزم تقریبا دو ماهی میشه که وبلاگتو آپ نکرده بودم و از این بابت خیلی خیلی شرمنده ام و همینطور از خواننده های خوب و مهربونه وبلاگه پانیسا کوچولو که تو این مدت سراغتو میگرفتن...ولی قول میدم همه اتفاقایی که تو این دو ماه افتاد رو برات بنویسم دونه به دونه خوب این استخره بادی سوغاتیه مامانیه...گذاشتمش تو اتاقت و اسباب بازیاتو توش ریختم.هر وقت میری تو اتاقت میری سر وقتش و باهاش بازی میکنی.جالا میخوام توش توپ بریزم بشه استخره توپ  ایشالا تابستون امسال توشو آب میکنیم بری توش آب بازی کنی عزیزم   اینم همون مبله بادیه که مامانی قبل از بدنیا اومدنت برات خریده بود...بهش میگی هااااپو خیلی دو...
1 ارديبهشت 1393

پانیسا و دوستای همسن خودش

عشقه مامان اینا دوستای شمان...همتون از زمانی که ماماناتون شماها رو باردار بودن با هم دوست بودن و همش راجع به شماها با هم صحبت میکردن و الان بعد از دوسال دوستی ایی که با هم دارن تصمیم گرفتن شماها رو بیشتر با هم آشنا کنن... به ترتیب از راست به چپ: آویسا جون دختره مامان آزاده/نورا جون دختره مامان رویا/عشقـــــــــــــــــم پانیسا دختره نازه مامان نلیا/کیان جون پسره مامان کژال/آدرینا جون دختره مامان الناز 5تا قلب برای هر 5تاتون  و اینم مخصوصه شما   پانیسا در حاله تعارف کردنه پستونکش به آقا کیان   دخترم خیلی کاراتون باحال بود...اولش که همتون جز آویسا جون چسبیدین به ماماناتون اما کم کم روتون باز شد و باز شد و باز ...
5 اسفند 1392

بالاخره راه افتادی عزیزم

دختره خوشگله مامان تو تاریخ 92/9/20 یعنی یه هفته قبل از تولد یکسالگیت شما تونستی برای اولین بار به مدت 4-5 ثانیه بدون کمک کسی روی پاهای کوچولوت وایســـــــــــی...مامانم از خوشحالی انقد جیغ زد که افتادی ...آفریــــــــــــــــن عزیزه دلم                                                        و درست 10 روزه بعد یعنی 92/9/30 که شبه یلدا و درست 2روز بعده تولد یکسالگیت بود شما تونستی برای اولین بار بدون کمک کسی 3-4 قدم برداری... ...از بغله باباجی رفتی تو بغله مامانی...آفـــــــــــــــــــرین...
17 بهمن 1392

اولین باری که مامان نلیا موهاتو کوتاه کرد

دخمله خوشگلم چند روز پیش مامان برای اولین بار موهای خوشگلتو کوتاه کرد...آخه خیلی بلند شده بود و این چتریات تا نوک مماخت رسیده بود و همش میرفت تو چشمت و اذیتت میکرد...راستش خیلی وقت بود که میخواستم این کارو کنم اما میترسیدم خراب کنم  تا بالاخره دل به دریا زدم...ولی شما خیلی شیطونی میکردی و با مکافات زدم  تازه خوشمم اومده بود موهای کل سرتو کوتاه کردم البته نه زیاد هااااااا...فقط یه کم  ببین چه ناز شدی                                              ...
17 بهمن 1392

کلمات جدید...کارهای جدید

عشقه کوچولوی مامان شما تا امروز 92/11/11 میتونی این کلمات رو با درکه معنی اش بگی: مامان نـــــــــــــــلی (خیلی سخت و کم میتونی اسمه مامان رو بگی...بعضی وقتام دلی میگی ) بابا امیــــــــــــــــــــــــــــــــــن (دقیقا با همین کش امین رو میگی... ) دد (بیرون رفتن) ب ب (خوراکی) آبه (آب)  بی بی (همون پی پی ) عمـــــــــــــه عم (همون عمو ه)  عجی (عزیز جون) دایی  نـــــــــــــــی نـــــــــــــــــی پ پ پــــــــــــــرت (وقتی میخوای چیزی رو پرتاب کنی اینو میگی) هاپو  بیـــــــــا بیــــــــــا از رنگا هم رنگه آبی رو میشناسی و مثلا وقتی یه لیوان آبی رو میخوای میگی:آبی بیـــــا بیــــــا...تازه انگشته اشاره ات رو هم با...
11 بهمن 1392

پانیسا تو برنامه عمو فیتیله ایی ها

عزیزم چند روز پیش من و شما با مینو جون (دختر خاله بابا امین) و یاسمن جون و دوسته مینو جون و دخترش 6 تایی رفتیم برنامه عمو فیتیله ایی ها رو که اومده بودن ساری ببینیم... تقریبا سه ربعی توی صف بودیم تا بالاخره درها رو باز کردن و رفتیم داخل...شما هم دیگه خسته شده بودی و طاقتت طاق شده بود... ولی وقتی بالاخره رفتیم داخل  سرحال شذی... مخصوصا وقتی برنامه شروع شد و عمو فیتیله ایی ها اومدن و آهنگای شاد برای بچه ها زدن...                                                       شما هم که دیگه عاشق نانای...
11 بهمن 1392

اولین برف دیدن پانیسا کوچولو

دختره کوچولوی مامان...شما اولین برفتو وقتی که داشتیم از تهران برمیگشتیم ساری دیدی...توی راه من و شما و بابایی و عمو کامی(دوسته بابا امین) یه جایی نگه داشتیم تا آش دوغ بخوریم...شما رو هم لای پتو پیچیدیم و بردیم پایین... عزیزم نمیدونی چقد از دیدن بارش دونه های برف ذوق کرده بودی و به آسمون نگاه میکردی و سعی میکردی دونه های برف رو با دستات بگیری...                                                           بعدم رفتیم تو آش خوردیم...به شما هم دادیم خیلی هم خوشت اومده بود   ...
11 بهمن 1392