داستان پانیسا و اسباب بازیه مورد علاقه اش
شیطون بلا خانم یه روز با عزیز جون رفتی حموم و حســـــــــــــــابی با هم آب بازی کردین و صدای آواز خوندنتون تا تو هال میومد...
وقتی اومدی بیرون لپات گل انداخته بود و خیلی بامزه شده بودی...
آخـــــــــــــی حسابی آب بازی کردی و خسته شدی دختره خوشگلم؟
اما بعد از خوردن شیر انرژی گرفتی و رفتی سراغ اسباب بازیات
عاشقه این تلفن موزیکاله هستی که مامانی برات خریده...با آهنگاش فوری نانای میکنی قرتی خانم مـــــــــــــــــن...
قربون اون قیافه و لپات بشـــــــــــــم من مامانی...
بعد کنترل ها رو که دیدی مثله جت 4 دست و پا حمله کردی طرفشون(راستی دخترم نمیدونم گفتم یا نه ولی الان بیشتر از یه ماهه (تقریبا وقتی 9 ماه و نیمه بودی) که دیگه سینه خیز نمیری و به این نتیجه رسیدی که سینه خیز رفتن سرعتش کمتره!!! برای همین بالاخره یاد گرفتی که 4 دست و پا بری تا زودتر به هدفت برسی...قربونت برم من...)
هــــــــــــــــــورا
کنترل رو به دایی ایمان هم تعارف میکردی تا بخوره
کاری که همیشه با خوراکیا و وسیله ها میکنی(به دیگران تعارف میکنی تا اونا هم بخورن)مهربونه مـــــــــــن...
قربون اون تلاشت بشم برای برداشتن کنترل ...
و ...
قربون اون احتیاطت بشم با اون دستت که به مبله گرفتی تا نیوفتی...
واقعا نمیدونم چرا انقد به کنترل ها علاقه مندی بچه جون
اینم از داستان پانیسا و اسباب بازیه مورد علاقه اش...