پیشترفتهای پرنسس پانیسا

دخمل عزیزم مامان فدات بشه که تو این یه ماهی که تهران موندیم با آموزشهای عزیز جونت کلی پیشترفت کردی...

تا قبل از اینکه بیایم ساری یه شیرین کاری ای که میکردی این بود که وقتی آروم میزدیم رو لبات شروع میکردی به آواز خوندن...و صدات بریده بریده میشد و کلی حال میکردی...

ولی الان کلی شیرین کاری یاد گرفتی...که دونه دونه برات میگم:

اول اینکه یاد گرفتی دست بزنی...اولش با یه دستت به دست ما میزدی و از صداش خوشت میومد بعد یاد گرفتی که این صدا رو با زدن هر دو دستت به هم ایجاد کنی...

عکس های مختلف از دخملم در حال دست زدن:

                                                                    



قربون اون قیافه با مزه ات بشه مامانت...




یه شیرین کاری خیلی بامزه ای هم که جدیدا میکنی اینه که نانای نای میکنی...

اولش خوب به دستای عزیز جون نگاه میکردی تا یاد بگیری داره چکار میکنه...بعد کم کم اداشو در اووردی و دستاتو از مچ تکون میدادی و خودتم نگاشون میکردی...حالا جدیدا میتونی دستاتو از آرنج تکون بدی و نانای کنی...

در طی روز خیلی این کارو میکنی...یهو بی هوا شروع میکنی...تا من بخوام برم دوربینو بیارم تموم کردی...واسه همین هنوز نتونستم یه عکس واضح از قر دادنت بگیرم...ولی این یکیشه که تو این عکس فقط یه دستتو داری میرقصونی...قربونت بشم عزیز دلم...با اون نازو ادات قرتی خانمم...




تو این عکسا هم داری با پاهات بازی میکنی...عاشق این کارتم...ولی زیاد دوست نداری انگشتای پاتو بخوری...فقط یه بار که کوچیکتر بودی خوردیشون...






...و اینجام داری با بالشتت بازی میکن...










شیرین کاری بعدیت اینه که با پستونکت آواز میخونی...یعنی در حالی که داری با پستونکت بازی میکنی شروع به آواز خوندن هم میکنی...خیلی خوردنی میشی وقتی اینطوری نمک میریزی برای ما...



                                                                                               

خیلی خیلی دوست دارم تو این جور وقتا باهات بازی کنم و بوس بارونت کنم و بخورمت...توام برام ناز میکنی و میخندی و دهنتو باز میکنی و با مامانت لاو میترمونی...

وقتی هم که خوابت بیاد میچرخی میری رو شکم و صورتتو فرو میکنی تو بالشتت و حسابی میمالیش رو بالشت
قربون این اداهاتتتتتتتتتتتتتتتتتتت عشقم...خودتو ببین:







 


بعضی وقتام وقتی خوابت میاد چشاتو میمالی...



اینم بازی با عروسکی که دایی مهدی(پسر خاله مامان) برات گرفته و شما داری بنده خدا رو بیچاره میکنی...







و اما یه شیرین کاری بزرگی که میتونی جدیدا بکنی اینه که سینه خیز میری....هورااااااااااااااااااااااااااااا.....آفرین گلم

اولش که اومده بودیم تهران عزیز جون دستشو میذاشت کف پای شما بعد کمکت میکرد تا بخزی...تا توتاریخ 92/4/27 خودت بدون کمک کسی تونستی بخزی...البته انگیزه خزیدن هم خیلی مهمه برات...اون روز برای رسیدن به لب تاپ مامان خزیدی.... اینا عکسای اون روزته:












داری وبلاگتو میبینی؟



پانیسا شیطون...




پانیسا جونم فرداش سالنامه مامان رو برداشته بودی و مشغول خراب کاری بودی...و پاره اش هم کردی...قیافه شیطونتو ببین:



                                                                     

 


آخرشم به افتخار کاری که کردی برای خودت دست زدی....






اون شیطنتت قربون دخمل بلا...




و اینم پانیسا خانم در حال خوردن زرد آلو...ازت هم میگرفتیم بهت بر میخورد و گریه میکردی...



ببین با چه حرصی داری گازش میزنی...

 






پانیسا در حال خوردن طالبی با یه حرص خاص...






پانیسا لولو میشود:




بعضی وقتام 2تا دستاتو جفت میکنی و میبری بالای سرت...



 
و اینم خنده هایی از ته دل و با صدا از دخملی که داره با عزیز جونش عشق میکنه...













جدیدا خیلی خیلی به عزیز جونت وابسته شدی...طوریکه وقتی از دور میبینیش براش گریه میکنی...خیلی باهاش عشق میکنی...چون ماشالا عزیز جونت هم خیلی بچه دوسته هم خیلی صبور و با حوصله...کلی باهات بازی میکنه و وقت میگذرونه...خدا برات و برامون حفظش کنه...

خیلی هم به مامان کمک میکنه و اغلب کارای شما رو اون انجام میده...از بس که دوست داره عزیزم...

مامانی هم خیلی دلش برای شما تنگ شده...به زودی میریم ساری پیش مامانی....