پانیسا درایام عید نوروز 93
دخمله گلم من و شما و بابایی روزه ششم عید رفتیم عباس آباد پیشه عزیزجون اینا...
8ساعت تو ترافیک بودیم یه مسیره 4ساعته رو!!!
پانیسا تو رستوران با عینک دودیه بابا...
تا 11 عید اونجا بودیم...شما هم با عزیزجونت حسابی بازی میکردین و خوش میگذروندین
پانیسا کنار ساحل مشغوله آب بازی...
پانیسا با بابایی و بابا حمید جون جونی ...
پانیسا و سنگ بازی و ماسه بازی...
پانیسا تو تراس ویلا مشغوله ناهار خوردن...
پانیسا در حال بالارفتن از رختخوابای عزیزجون و بازی و شیطنت...
پانیسا تو حیاطه ویلا...
اینجا مامان رفت تو کوچه ازت عکس بگیره شما ناراحت شدی و گریه کردی
قربون اون چشات عزیزم...
پانیسا تو جنگله 3هزار...
قربونه اون خنده و شادیت عزیزه ذلم...
جنگلای کلاردشت هم رفتیم ولی اونجا دیگه عکس نگرفتیم...
روزای خیلی خوبی بود و به هممون خیلی خوش گذشت...عزیزجون هم همش غذاهای خوشمزه برامون درست میکرد و مام میخوردیم
11 ام عید برگشتیم ساری...که باز 8ساعت توراه بودیم مسیره 4ساعته رو...
مامانی خیلی خیلی دلش برا شما تنگ شده...مام یه راست رفتیم خونه مامانی اینا...
فرداش هم با مامانی و باباجی و عموآرمین اومدیم تهران برا بدرقه مامانی...آخه مامانی داره به یه سفره طولانی میره...میره پیشه عمه جون چون قراره بزودی دختر عمه ات بدنیا بیاد...
پانیسا تو رستوران تو راهه رفتن به تهران با عینک دودیه مامان...
از ساری تا تهران هم کلی تو راه و ترافیک بودیم تا رسیدیم...شب رفتیم خونه عمو بابا برا عید دیدنی...زن عمو یه عالمه شامه خوشمزه درست کرده بود...شمام بیشتر سیب زمینیه سرخ کرده خوردی...
آخر شب هم رفتیم کرج خونه خاله بابا...و تا رفتنه مامانی به فرودگاه اونجا بودیم...
13 بدر هم خونه خاله بابا بودیم...رفتیم تو حیاطشون نشستیم و ناهار خوردیم...اینم عکسه شما تو روزه 13بدر...
14 ام عید هم مامانی آماده رفتن به امریکا شد...موقعی که داشت وسیله هاشو تو ساکهاش جابه جا میکرد شما رفتی تو ساکه مامانی نشستی...
اینم از نانای کردنه آخرش...البته اون شب کلی برا همه نانای کردی و خندیدی...
برای بدرقه مامانی هم من و شما و بابا و مامانی و باباجی و عموآرمین ساعته 12 شب بطرفه فرودگاه رفتیم...توی راه شما خوابت برد ولی وقتی رسیدیم فرودگاه بیدار شدی...اولش خوب بودی ولی کم کم خسته شدی و همش نق نق میکردی و هر کاری هم میکردم رو دستم نمیخوابیدی...
پانیسا بغله مامانیش تو فرودگاه...
اینجام رو چمدونای مامانی نشستی...
خیلی خوابت میومد...آخرسر مجبور شدیم تا رفتنه مامانی بداخل صبر نکنبم و باهاش خدافظی کنیم.مامانی هم وقتی شما تو بغلم خواب بودی تو ماشین ازت خدافظی کرد و ما سه تا اومدیم خونه عزیزجون اینا...حدودای 4-5 صبح بود که رسیدیم خونه عزیزجون اینا و خوابیدیم...
ایشالا مامانی هم به سلامتی و خوشی بره و برگرده...دلمون براش خیلی خیلی تنگ میشه...خیلی زیادددددد
پانیسا مامان یه مادرشوهره خیلی خوب و مهربونی داره که خیلیم دوسش داره...ایشالا زودتر زمان بگذره و مامانی برگرده پیشمون...
اینم از خاطراته ایام نوروزه 93 شما...