panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

از شیر گرفتنه پانیسا خانمی

1393/2/3 3:54
نویسنده : مامان نلیا
233 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم ما بالاخره شما رو از شیر گرفتیم.چون خیلی به شیر خوردن عادت کرده بودی و بخاطره اینکه بتونی شیر بخوری غذاتو پس میزدی و فقط شیر میخواستی..گاهی شبا شام نمیخوردی اونوقت تا صبح هی شیر میخوردی...از خواب و خوراک افتاده بودی...

منم با دکترت و همینطور با مشاورت مشورت کردم.اونا میگفتن حداکثر تا 18 ماهگی میتونی بهش شیر بدی اما اگه الان شرایطشو داری اشکالی نداره اگه 3ماه زودتر اقدام کنی...

 برای اینکار به کمکه یکی از مامان بزرگا احتیاج داشتیم.عزیز جون که تهران بود و به دلایلی برخلافه میلش نمیتونست بهمون کمک کنه.مامانی هم که میخواست به یه سفره طولانی بره برای همین من تصمیم گرفتم تا قبل از سفره مامانی ازشون کمک بگیرم و این پروسه رو با کمکه هم بگذرونیم.این شد که دکترت صلاح دونست سه ماه زودتر اینکارو انجام بدیم.چون از نظره اونا آرامش داشتن مهمترین قسمتش بود و این آرامش هم فقط با کمک مامانی بدست میومد...

چون شما تا منو میدیدی یاده شیر میوفتادی ولی وقتی من جلو چشمت نبودم اصلا یادی ازش نمیکردی...

ما هم طبقه برنامه ایی که دکترت بهت داده بود اول وعده های شیر روز رو دونه دونه حذف کردیم و ضمنش وعده های شیر شب رو هم یه خط در میون کردیم.
بعد شیر روز رو کامل قطع کردیم.
وآخر سر هم شیر شب رو کامل قطع کردیم.

وقتی تو همون مرحله اول خیلی بی تابی کردی روزا میفرستادیمت خونه مامانی اینا تا منو نبینی و یادت بره...ولی شبا دیگه کنارت بودم و نمیشد کاریش کرد.گاهی بهت آب میدادم اما شما از اینکه داریم گولت میزنیم و بجای شیر بهت آب میدیم خیلی ناراحت میشدی و بیشتر گریه میکردی...بابا که دوست نداشت بی تابی شما رو ببینه میگفت بهش بده ولی مشاورت تاکید کرده بود نباید تسلیم شیم چون اونطوری بیشتر آسیب میبینی.برای همین من همه سعیمو میکردم که صبوری کنم و با نوازش آرومت کنم...ولی شما گاهی تا یک ساعت گریه میکردی...خلاصه شبای سختی بود هم برای بابا هم مامان هم شما.ما باید پا رو احساسمون میذاشتیم و تسلیم نمیشدیم...

تا اینکه کم کم بعد از گذروندنه چند شب و روز سخت بالاخره شیر خوردن از سرت افتاد و بیشتر غذا میخوردی وقتی گرسنه ات میشد...بقیه مراحل آسونتر سپری شد برا هممون...کلا این مراحل حدوده دو هفته ایی طول کشید.

از مامانی هم خیلی ممنونیم که بهمون کمک کرد و شما رو سرگرم میکرد تا شیر خوردن یادت بره.ماچقلب
هر چند که اونجام که بودی گاهی یاده مامان بابات میکردی و میرفتی به دره خونه میکوبیدی و امین و ددی میکردی.ناراحت

به من میگی ددی که همون نلی هزبان

الان خداروشکر بهتر غذا میخوری البته اگه تو جمع و مهمونی نباشی و بازیگوشیت بذاره که بخوری...شبا هم ماشالا خیلی خوب میخوابی...حسابی هم ماست و دوغ و بستنی میخوری و گاهی هم شیر پاستوریزه

دخترم شما دقیقا 15 ماه کامل شیرمادر خوردی.آخرین وعده ایی هم که شیرمادر خوردی نصفه شبه 22اسفند92 بود...ازت عکس هم گرفتم یادگاری...

و اما میخوام از احساسم برات بگم....
دخترم من همیشه از شیر دادن بهت لذت میبردم و همیشه اینکارو با عشق انجام میدادم...همیشه و تحت هر شرایطی...همیشه موقع شیر خوردن نازت میکردم یا انگشتمو بهت میدادم تا با اون دستای کوچولو تپلیت بگیری تو مشتت...

وقتی تازه بدنیا اومده بودی شیر نداشتم و بابا برا اینکه سبرت کنه بهت شیر خشک میداد و خدا میدونه که من چقد از این موضوع ناراحت میشدم...واقعا عذاب میکشیدم برا همین اون موقع پشتمو میکردم تا نبینم داری شیرخشک میخوری.از خودم و بدنم عصبانی میشدم و مثه بچه ها قهر میکردم...تا خداروشکر شیرم اومد و من با عشقه مادری از شیره وجودم سیرابت کردم...قلب

ولی الان مجبورم این لحظه های مادرونه رو ترک کنم.میدونم برای توام خیلی سخت بوده ولی میخوام بدونی برای منم خیلی خیلی سخت و عذاب آور بود وقتی میدیدم شیر میخوای و من نباید بهت بدم بخاطره رشد و سلامتیه خودت...بالاخره اینم یه دورانه شیرینی بود که باید تموم میشدناراحت

میخوام بدونی همیشه دلم برا اون لحظه های مادرونه تنگ میشه عزیزترینم...

الانم که دارم اینا رو میگم گریه میکنم...

زیباترین... شیرین ترین... ناب ترین عشقه نلیا دوستت دارم عزیزم...

همیشه دلتنگه شیر دادن بهت هستم چون بهترین لحظه  های زندگیم بود...

گریه امونم نمیده...

دوستت دارم پانیسای ددی...



 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آسمان
3 اردیبهشت 93 9:40
ای جانم مامان نلیای گل اشک منم در آوردی خانومی من که هنوز بچه ندارم ولی شما چه زیبا این لحظه هارو نوشتی پانیسا خانوم .خوشگل خانوم قدر مامان نلیای گلت را بدون . هزاران شاخه گل تقدیم مادری به این مهربانی .
مامان نلیا
پاسخ
ممنون آسمان جون.شما همیشه به من لطف داشتید و دارید.ولی منم مثه همه مامانای دیگه گاهی خسته و عصبانیم میشماااااایشالا اگه دوست دارید هر چه زودتر مادر شید شما هم. ممنون از لطفتون
مامان آيلين
7 اردیبهشت 93 7:52
نلي جونم دوست بااحساسم خيلي شيرين نوشتي منم بردي به اون دوران دلتنگ شدم
مامان نلیا
پاسخ
مرسی قربونت سمیه جونم...