panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

بالاخره راه افتادی عزیزم

1392/11/17 1:38
نویسنده : مامان نلیا
289 بازدید
اشتراک گذاری

دختره خوشگله مامان تو تاریخ 92/9/20 یعنی یه هفته قبل از تولد یکسالگیت شما تونستی برای اولین بار به مدت 4-5 ثانیه بدون کمک کسی روی پاهای کوچولوت وایســـــــــــی...مامانم از خوشحالی انقد جیغ زد که افتادیابرو...آفریــــــــــــــــن عزیزه دلمبغلماچماچماچ
                                                      


و درست 10 روزه بعد یعنی 92/9/30 که شبه یلدا و درست 2روز بعده تولد یکسالگیت بود شما تونستی برای اولین بار بدون کمک کسی 3-4 قدم برداری...دلقکدلقکدلقک...از بغله باباجی رفتی تو بغله مامانی...آفـــــــــــــــــــرین عزیـــــــــــــــــــــــــزم که تو 11 ماهگیت راه افتادی...ماچماچماچ
                                                 


تا اینکه رفتیم تهران و عزیز جون مشغوله آموزشت شد...بعد از اون روز کم کم تونستی هم مدت زمانه بیشتری به تنهایی روی پاهات وایسی و هم اینکه قدمای بیشتری برداری...اوایل باید حتما از بغله کسی به طرفه بغله کسه دیگه ایی بری ولی بعدش تونستی از بغله ما به طرفه میز یا دیوار بری و بعد دیگه خودت از سمته میز میرفتی به طرفه مبل و...از مبل به میز و...و...دیگه هم اینکه ترست ریخته بود هم خوشت اومده بود هی تند تند از این ور به اون ور میرفتی...ولی گاهی کاملا تعادل نداشتی و تلو تلو میخوردی و میوفتادی...اولین زمین خوردناااااااااااناراحت

بیشتر ترجیح میدادی انگشته اشاره یکی رو بگیری و باهاش تاتی کنی و بری به همه جاها سرک بکشیخنده...تموم مدتی که برای کارای جشنه تولدت تهران بودیم همین وضعیت رو داشتی و همش دنباله انگشته اشاره بقیه بودی تا بگیریش و به زور بلندش میکردی (حتی گریه هم میکردی که پاشووووووووو) و باهاش میرفتی پیاده رویقهقهه

طفلکی عزیز جون دیگه از بس باهات راه میرفت خسته میشد...خودتم انقد خسته میشدی که فوری با یه شیر خوردن میخوابیدی و خوابت هم حسابی سنگین میشد...زبان

وقتی برای اولین بار انگشته بابام (بابا حمید جون) رو گرفتی نمیدونی من چه حســـــــــه شیرینی داشتم و چقـــــــــــد از دیدن این صحنه لذت بردم...خیلی منتظر دیدن این صحنه بودم دخترم...چون وقتی بچه بودم از این حرکت خاطرات شیرینی داشتم...یادمه منم با دستای کوچیکم انگشته اشاره بابامو میگرفتم در حالی که بخاطر کشیده بودن انگشتای بابام فقط بنده اوله انگشته بابام تو مشتم جا میشد و باهاش میرفتم خرید تا اونم برام بستنی چوبی بخره و من خوشحال و خندون بستنیمو میخوردم و کنار بابام لذت میبردم...خیلی دوست داشتم تا زودتر بچه دار شم و اونم دختر باشه و انگشته بابامو بگیره و باهاش راه بره...


آخه من عاشقه بابا حمیدمم...خیلی خیلی دوسش دارم...از بچگیم دختره لوسه بابام بودم...محال بود قبله رفتنش به سرکار بوسش نکنم...وقتیم از راه میرسید فوری بوسش میکردم...خاطرات بچگیه خیلی خیلی خوبی با بابام دارم که بعدا سر فرصت همه رو تو یه مطلب خصوصی برات مینویسم که بخونی دخترکم...

البته ناگفته نمونه عاشقه مامانمم هستماااااااااااااااااا... 


نانازم بعد از اینکه از تهران برگشتیم ساری شما خیلی بهتر راه میرفتی...دیگه انگشت نمیگرفتی و حتی وقتیم دستتو میگرفتیم اعتراض میکردی که ولم کن خودم میخوام تنهایی برم...الهی مامان قربونه اون حسه استقلالت بشه عزیزم...


البته هنوزم راه رفتنت خنده داره و به قوله عمه ثمین مثله پنگوئن راه میری با اون پوشکت!قهقههعاشقتم...عاشقه اون راه رفتنت و اینکه دیگه خودت واسه خودت پا میشی و راه میوفتی...


اینم یه عکس از راه رفتنه عشقه کوچولوی مامان و بابا:







                                                        

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله سودابه
11 بهمن 92 21:28
عزیزم بزرگ که شدی قدر مامان بابا رو خیلی بدونیا!! ببین چقدر واست زحمت میکشن؟ با چه عشقی این وبلاگو برات ساختن و عشقشونو به پات میریزن ایشالا همیشه سایشون بالا سرت باشه گل نازم